شاد شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس نیست اندر این اقلیم. ناصرخسرو. به انصافش رعیت شاد گشتند همه زندانیان آزاد گشتند. نظامی. هر چه از وی شاد گشتی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه. مولوی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا بدشت. مولوی. و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود. ، روشن شدن (چشم) : یکی تاج بر سر ببالین تو بدو شاد گشته جهان بین تو. فردوسی. نبودی بجز خاک بالین من بدوشاد گشتی جهان بین من. فردوسی
شاد شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس نیست اندر این اقلیم. ناصرخسرو. به انصافش رعیت شاد گشتند همه زندانیان آزاد گشتند. نظامی. هر چه از وی شاد گشتی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه. مولوی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا بدشت. مولوی. و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود. ، روشن شدن (چشم) : یکی تاج بر سر ببالین تو بدو شاد گشته جهان بین تو. فردوسی. نبودی بجز خاک بالین من بدوشاد گشتی جهان بین من. فردوسی
تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن. تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود: نه از دانش دگر گردد سرشته نه از مردی دگر گردد نوشته. (ویس و رامین). پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش. ناصرخسرو. واکنون ز گشت دهر دگر گشتم گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم. ناصرخسرو. جهانا چون دگر شد حال و سانت دگر گشتی چو دیگر شد زمانت. ناصرخسرو. طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان حال زمین دگر گشت از گشت آسمان. مسعودسعد (از آنندراج). بر تو تا زنده ام دگر نکنم گرچه کار جهان دگر گردد. خاقانی. بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد. خاقانی. مگر در سرت شور لیلی نماند خیالت دگر گشت و میلی نماند. سعدی
تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن. تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود: نه از دانش دگر گردد سرشته نه از مردی دگر گردد نوشته. (ویس و رامین). پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش. ناصرخسرو. وَاکنون ز گشت دهر دگر گشتم گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم. ناصرخسرو. جهانا چون دگر شد حال و سانت دگر گشتی چو دیگر شد زمانت. ناصرخسرو. طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان حال زمین دگر گشت از گشت آسمان. مسعودسعد (از آنندراج). بر تو تا زنده ام دگر نکنم گرچه کار جهان دگر گردد. خاقانی. بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد. خاقانی. مگر در سرت شور لیلی نماند خیالت دگر گشت و میلی نماند. سعدی
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم بر آن آسیابان سرش گشت گرم. فردوسی. ، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت. فردوسی
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم بر آن آسیابان سرش گشت گرم. فردوسی. ، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت. فردوسی
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن: آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همه زردگشتند و پرچین به روی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی). شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی. - زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن: بر این گونه تا روز برگشت زرد برآورد شب چادر لاجورد. فردوسی. - زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن: همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر بارۀ زودیاب. فردوسی. - زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب: بدین گونه تا گشت خورشید زرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد. فردوسی. رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن: آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همه زردگشتند و پرچین به روی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی). شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی. - زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن: بر این گونه تا روز برگشت زرد برآورد شب چادر لاجورد. فردوسی. - زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن: همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر بارۀ زودیاب. فردوسی. - زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب: بدین گونه تا گشت خورشید زرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد. فردوسی. رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
غرق شدن. فرورفتن در آب: تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت. مولوی. ز هر سو برو انجمن گشت خلق کز آن گریه در خون همیگشت غرق. فردوسی
غرق شدن. فرورفتن در آب: تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت. مولوی. ز هر سو برو انجمن گشت خلق کز آن گریه در خون همیگشت غرق. فردوسی
هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن: بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب) همه سربسر رنج ما باد گشت. فردوسی. کنون آنچه بد بود بر ما گذشت گذشته همه نزد من باد گشت. فردوسی. بداراب گفت آنچه اندرگذشت چنان دان که یکسر همه باد گشت. فردوسی. کنون کار آن نامداران گذشت سخن گفتن ما همه باد گشت. فردوسی. کنون سال بر پنجصد برگذشت سر و تاج ساسانیان بادگشت. فردوسی. ز خشم و ز بند من آزاد گشت زبهر تو پیکار من باد گشت. فردوسی. و رجوع به باد و باد گردیدن شود
هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن: بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب) همه سربسر رنج ما باد گشت. فردوسی. کنون آنچه بد بود بر ما گذشت گذشته همه نزد من باد گشت. فردوسی. بداراب گفت آنچه اندرگذشت چنان دان که یکسر همه باد گشت. فردوسی. کنون کار آن نامداران گذشت سخن گفتن ما همه باد گشت. فردوسی. کنون سال بر پنجصد برگذشت سر و تاج ساسانیان بادگشت. فردوسی. ز خشم و ز بند من آزاد گشت زبهر تو پیکار من باد گشت. فردوسی. و رجوع به باد و باد گردیدن شود